بنابراین در حالی که در تاکسی نشسته بود، تصمیم گرفت به مصر برگردد و کویر پیمایی کند. لیزا میدانست که این فکر احمقانه است. او تناسب اندام نداشت، اضافه وزن داشت و هیچ پولی در بانک نداشت. حتی اسم بیابانی را که به آن نگاه میکرد نمیدانست و یا اینکه آیا اصلا این سفر امکان پذیر است یا خیر. با این حال، هیچ کدام از اینها مهم نبود. او نیاز به چیزی داشت که بتواند بر روی آن تمرکز کند. لیزا تصمیم گرفت یک سال به خودش فرصت بدهد تا آماده شود. او مطمئن بود که برای اینکه این سفر را به سلامت به پایان ببرد، میبایست از چیزهایی بگذرد. به خصوص، او میدانست که باید سیگار را ترک کند.
وقتی لیزا یازده ماه بعد بالاخره به آن صحرا رفت - البته در یک تور با تجهیزات کامل و به همراه شش نفر دیگر - کاروان با خود مقدار زیادی آب، غذا، چادر، نقشه، سیستمهای مکان یابی و رادیوهای دوطرفه داشت که باعث میشد دود کردن یک کارتن سیگار هم تاثیری بر روی او نداشته باشد.
ولی لیزا در تاکسی این را نمیدانست. و از نظر دانشمندانی که در آزمایشگاه بودند، جزئیات کویر نوردی او بی ربط بودند. چون به دلایلی، کم کم درک میکردند یک تغییر کوچک در احساس آن روز لیزا در قاهره - این باور محکم که او باید سیگار کشیدن را ترک کند تا به هدفش دست یابد - باعث شروع یک سری تغییرات شده بود که نهایتا به همه بخشهای زندگی او تسری مییافت. در طول شش ماه بعد، او دویدن نرم را جایگزین سیگار کشیدن کرد، و این کار به نوبه خود چگونگی غذا خوردن، کار کردن، خوابیدن، پسانداز کردن، برنامهریزی برای روزهای کاری، برنامهریزی برای آینده و غیره را تغییر داد. او شروع به دویدن به اندازه نصف مسافت ماراتون و بعد یک ماراتون کامل کرد، به دانشگاه برگشت، خانه خرید و نامزد کرد. سرانجام او برای پژوهش دانشمندان به کار گرفته شد، و وقتی دانشمندان شروع به بررسی تصاویر مغز لیزا کردند، چیز قابل توجهی را دیدند: یک سری از الگوهای عصب شناختی - عادتهای قدیمیاش - توسط الگوهای جدیدش متوقف شده بودند. آنها هنوز میتوانستند فعالیت عصبی رفتارهای قدیمیاش را ببینند، ولی آن محرکها توسط تمایلات جدید به بیرون رانده شده بودند. همانطور که عادتهای لیزا عوض میشدند، مغز او نیز تغییر میکرد.
دانشمندان متقاعد شده بودند سفر به قاهره، طلاق یا بیابانگردی نبود که باعث این تغییر شده بود. علت آن این بود که لیزا در ابتدا فقط بر روی تغییر یک عادت - سیگار کشیدن - تمرکز کرده بود. همه افرادی که در این پژوهش شرکت کرده بودند فرآیند مشابهی را طی کرده بودند. با تمرکز بر روی یک الگو - «عادت زیربنایی » - لیزا به خودش یاد داده بود چگونه روتینهای دیگر زندگی اش را نیز دوباره برنامهریزی کند. فقط افراد نیستند که قادر به انجام چنین تغییراتی هستند. وقتی شرکتها روی تغییر عادتها کار میکنند، تمام سازمان به طور کلی تغییر میکند. شرکتهایی نظیر پروکتراند گمبل، استارباکس، آلکوآ و تارگت به این بینش رسیدهاند که چگونه کارها انجام میشوند، کارگران ارتباط برقرار میکنند و مردم - بدون اینکه خودشان متوجه باشند - خرید میکنند.