دکتر به لیزا گفت: «می دانم که شما این داستان را بارها گفتهاید، ولی بعضی از همکاران من آن را مستقیما از خودتان نشنیدهاند. آیا ممکن است یک بار دیگر شرح دهید که چگونه سیگار را ترک کردید؟ »
لیزا گفت: «حتما. من این کار را در قاهره شروع کردم. » او توضیح داد که رفتن به این تعطیلات یک تصمیم ناگهانی بوده است. چند ماه قبل از آن شوهر او از سر کار به خانه آمده و گفته بود که میخواهد او را ترک کند چون عاشق زن دیگری است. مدت زمانی برای لیزا طول کشید تا با خیانت شوهرش کنار بیاید و این واقعیت را درک کند که در واقع در حال طلاق گرفتن است. او یک دوره را گریه زاری میکرد، مدتی به طور وسواس گونهای جاسوسی شوهرش را میکرد، دور تا دور شهر به تعقیب نامزد جدید او رفته، بعد از نیمه شب به او تلفن میکرد و بعد گوشی را میگذاشت. بعد یک روز عصر لیزا که مست بود، به در خانه نامزد جدید شوهرش رفت، در حالی که با مشت به در خانهاش میکوبید و فریاد میزد میخواهد آپارتمانش را به آتش بکشد.
لیزا گفت: «آن دوران، زمان خوبی برای من نبود. همیشه دلم میخواست که اهرام مصر را ببینم و کارتهای اعتباریم هنوز خالی نشده بودند، بنابراین ... »
صبح اولین روز در قاهره، لیزا سحرگاه با صدای اذان مسجدی در همان نزدیکی از خواب بیدار شد. داخل اتاق هتلش کاملا تاریک بود. در حالی که چشمانش نیمه باز بودند و به خاطر پرواز طولانی خسته بود، دستش را دراز کرد تا یک سیگار بردارد. او آنقدر گیج بود که تا زمانی که بوی سوختن پلاستیک را حس کرد متوجه نشد به جای سیگار، سعی داشته یک خودکار را روشن کند. او چهار ماه گذشته را به گریه زاری و پرخوری گذرانده، قادر نبود بخوابد و احساس خجالت، ناامیدی، افسردگی و عصبانیت میکرد. در حالی که دراز کشیده بود، بغضش ترکید. لیزا گفت: «احساس میکردم موجی از ناراحتی و غم هستم. احساس میکردم هر آنچه را که تا به آن زمان میخواسته بودم از بین رفته بود. حتی نمیتوانستم درست سیگار بکشم.
بعد شروع کردم به فکر کردن راجع به شوهر سابقم، و اینکه وقتی برگردم پیدا کردن یک شغل دیگر چقدر سخت است، اینکه چقدر از این وضعیت متنفرم و اینکه چقدر همیشه احساس میکنم بیمار هستم. بلند شدم و کوزهی آبی را با پایم پرت کردم کوزه به دیوار برخورد کرد و خرد شد. بعد خیلی شدیدتر گریه کردم. احساس ناامیدی میکردم، احساس میکردم حداقل یک چیز را باید عوض کنم که بتوانم آن را کنترل کنم. »
او دوش گرفت و هتل را ترک کرد. همانطور که لیزا در خیابانهای ناهموار قاهره سوار یک تاکسی بود و به سمت جادههای کثیفی میرفت که به مجسمه ابوالهول، اهرام ثلاثه، بیابان پهناور و بی انتهای اطراف آن ختم میشد، احساس ترحم نسبت به خودش برای یک لحظه کوتاه از او فاصله گرفت. او فکر کرد نیاز به یک هدف در زندگی دارد، چیزی که برای آن کار کند.