وقتی بورلی در را باز کرد، دید که یوجین توی اتاق پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته و شبکه هیستوری (تاریخ) را تماشا میکند. یوجین با دیدن اشکهای بورلی گیج شده بود. او گفت که به خاطر نمیآورد که خانه را ترک کرده باشد، یادش نمیآمد که کجا بوده است و نمیتوانست بفهمد که چرا بورلی اینقدر ناراحت است. بعد بورلی روی میز مشتی میوه مخروطی درخت کاج، مثل آنهایی که در حیاط یکی از همسایهها در پایین خیابان بود، دید. او نزدیکتر آمد و به دستهای یوجین نگاه کرد. انگشتان یوجین با شیره گیاه چسبناک شده بودند. آن موقع بورلی فهمید که یوجین تنهایی به پیادهروی رفته است. او خیابان را گشته بود و مقداری سوغاتی (میوه درخت کاج) جمع کرده و راهش را به خانه پیدا کرده بود.
بزودی پس از آن واقعه یوجین هر روز صبح برای پیادهروی از خانه بیرون میرفت. بورلی سعی کرد جلوی او را بگیرد، ولی بیفایده بود. بورلی به من گفت: «حتی اگر به او میگفتم در خانه بماند، بعد از چند دقیقه یادش نمیماند. من چند بار تعقیبش کردم تا مطمئن شوم که گم نمیشود. » گاهی اوقات یوجین با میوههای درخت کاج یا تکه سنگهایی بر میگشت. یک بار او با یک کیف پول برگشت، یک بار هم با یک توله سگ. یوجین هیچ وقت یادش نمیآمد که این چیزها از کجا آمده اند.
وقتی اسکوییر و دستیارانش راجع به این پیادهرویها شنیدند، کم کم فکر کردند که چیزی در سر یوجین در حال رخ دادن است که هیچ ارتباطی به حافظه خودآگاهش ندارد. آنها آزمایشی را ترتیب دادند. یکی از دستیاران اسکوییر از خانه یوجین بازدید کرد و از یوجین خواست تا نقشهای از بلوکی که در آن زندگی میکرد را بکشد. یوجین نتوانست این کار را بکند. سپس دستیار از او خواست تا موقعیت خانهشان در آن خیابان را بکشد. یوجین در حالی که فکر میکرد خطهایی روی کاغذ کشید و بعد فراموش کرد که چه کاری از او خواسته شده است. دستیار از او خواست با دست نشان دهد که کدام در به آشپزخانه راه دارد. یوجین به اطراف اتاق نگاه کرد و گفت که نمیداند. دستیار از یوجین پرسید اگر گرسنهاش بشود چه میکند. یوجین ایستاد و به طرف آشپزخانه رفت، در کابینت را باز کرد و یک شیشه آجیل برداشت.
بعدا در همان هفته، فردی در پیادهرویهای روزانه به یوجین ملحق شد. آنها برای حدود پانزده دقیقه در تمام فصل بهار در کالیفرنیای جنوبی، در حالی که بوی گل کاغذی در همه جا پیچیده بود پیادهروی میکردند. یوجین زیاد حرف نمیزد، ولی همیشه میگفت که از کدام مسیر بروند و به نظر میرسید میداند به کجا میروند. او هیچوقت آدرس نمیپرسید. هنگامی که آنها به تقاطع نزدیک خانه یوجین میرسیدند، آن فرد از یوجین میپرسید که کجا زندگی میکند. یوجین میگفت: «دقیقا نمیدانم. » سپس تا پیادهروی جلوی خانهاش میرفت، در جلویی را باز میکرد، وارد اتاق پذیرایی میشد و تلویزیون را روشن میکرد.