این دانشمند، لری اسکوییر پنجاه و دو ساله بود، پروفسوری که سه دههی گذشته را صرف مطالعهی آناتومی عصبی حافظه کرده بود. تخصص او کشف این بود که مغز چگونه وقایع را ذخیره میکند. اما کار او با یوجین دنیای جدیدی را به روی او و صدها محقق دیگر باز میکرد که به درک ما از این که عادتها چگونه کار میکنند شکل دوبارهای دادهاند. مطالعات اسکوییر نشان میداد حتی کسی که نمیتواند سن خودش یا تقریبا هیچ چیز دیگری را به خاطر بیاورد، میتواند عادتهایی را ایجاد کند که به طور غیر قابل تصوری پیچیده باشند - تا زمانی که پی میبرید که همه هر روز به همان نوع فرآیندهای عصبشناختی متکی هستند.
پژوهش او و دیگران به آشکار کردن مکانیسمهای نیمه خودآگاهی کمک کرد که بر روی
انتخابهای بی شماری تاثیر میگذارند. مکانیسمهای خودآگاهی که به نظر میرسد محصول افکار کاملا منطقی هستند، ولی در واقع تحت تاثیر تمایلات شدیدی قرار دارند که اکثر ما آنها را به ندرت تشخیص داده یا درک میکنیم.
اسکوییر تا آن زمان که یوجین را ملاقات کرد ،هفتهها بود که بر روی تصاویر مغز او مطالعه میکرد.
اسکنها نشان میدادند تقریبا تمام داخل جمجمه ی یوجین محدود به ناحیهای پنج سانتی متری نزدیک به مرکز سر او میشود. ویروس تقریبا لوب گیجگاهی میانی او -یک لایه ی باریک سلول که دانشمندان گمان میبردند مسئول همه نوع کارهای شناختی مانند بخاطر آوردن گذشته و تنظیم برخی از احساسات است - را از بین برده بود. کامل بودن این تخریب اسکوییر را متعجب نکرد، آماس ویروسی مغز، بافت را با دقت بیرحمانهای و تقریبا جراحگونهای از بین میبرد. چیزی که او را شوکه کرد این بود که این تصاویر چقدر آشنا به نظر میرسیدند.
سی سال قبل، اسکوییر به عنوان یک دانشجوی دکتری در دانشگاه ام آی تی همراه گروهی کار کرده بود که بر روی مردی معروف به «اچ. ام » کار میکردند. وی یکی از معروفترین بیماران در تاریخ پزشکی است. وقتی اچ. ام - نام واقعی او هنری مولیسون بود ولی دانشمندان سراسر زندگی او و هویتش را مخفی کرده بودند - هفت ساله بود، با یک دوچرخه تصادف کرد و با سر محکم روی زمین خورد. او خیلی زود بعد از آن حادثه دچار حملات صرع شده و بی هوش میشد. در شانزده سالگی، دچار اولین حمله اصلی و شدید آن شد، نوعی که تمام مغز او را تحت تاثیر قرار میداد؛ و خیلی زود بعد از آن واقعه، هوشیاریاش را تا ده بار در روز از دست میداد.
زمانی که اچ. ام بیست و هفت ساله شد کاملا ناامید بود. داروهای ضد تشنج کمکی به او نکرده بودند. باهوش بود، ولی نمیتوانست هیچ شغلی را نگه دارد. او هنوز با والدینش زندگی میکرد. اچ. ام یک زندگی طبیعی میخواست. بنابراین او از پزشکی که تحملش برای آزمایش کردن بیشتر از ترسش از اشتباه پزشکی بود درخواست کمک کرد. مطالعات نشان داده بودند که ناحیهای از مغز به نام هیپوکاموس ممکن است در تشنجها نقش داشته باشد. وقتی که این دکتر پیشنهاد کرد که سر اچ. ام را بشکافد، قسمت جلویی مغز او را بالا آورده و با یک نی کوچک، هیپوکاموس و بافت دور و بر آن را از قسمت داخلی جمجمه او به بیرون بکشد، اچ. ام موافقت کرد.