دکتری به بورلی گفت: «من فکر نمیکنم تا به حال دیده باشم که کسی این گونه به زندگی برگشته باشد. نمیخواهم امید و انتظار شما را بالا ببرم ولی این مورد شگفت انگیز است. »
با این وجود، بورلی همچنان نگران بود. در بیمارستان توانبخشی مشخص شد که این بیماری، شوهر او را به شکل نگران کنندهای عوض کرده است. برای مثال، یوجین نمیتوانست به خاطر بیاورد کدام روز هفته است و هر چند بار هم که دکترها و پرستاران خودشان را به او معرفی میکردند، او نمیتوانست نام آنان را به خاطر بیاورد. یک روز بعد از این که پزشکی اتاق یوجین را ترک کرد، او از بورلی پرسید: «چرا آنها مرتب این سوالها را از من میپرسند؟ » وقتی بالاخره به خانه برگشت، اوضاع عجیبتر شد. به نظر میرسید یوجین دوستانش را به خاطر نمیآورد. او در دنبال کردن گفتگوها مشکل داشت. بعضی صبحها از رختخواب بیرون میآمد، به آشپزخانه میرفت، برای خودش گوشت و تخم مرغ درست میکرد، بعد دوباره زیر پتو بر میگشت و رادیو را روشن میکرد. چهل دقیقه بعد، او این کارها را دوباره انجام میداد: بلند میشد، گوشت و تخم مرغ میپخت، به رختخواب بر میگشت و با رادیو ور میرفت. بعد دوباره همه این کارها را تکرار میکرد.
بورلی وحشتزده پیش متخصصان، از جمله محققی در دانشگاه کالیفرنیا، سن دیه گو، رفت که در زمینه از دست دادن حافظه تخصص داشت. و این طور شد که در یک روز آفتابی پاییز، بورلی و یوجین از یک ساختمان کسلکننده در محوطه دانشگاه سر در آوردند، در حالی که دست هم را گرفته بودند و در راهرویی قدم میزدند. آنها به یک اتاق کوچک آزمایش راهنمایی شدند. یوجین شروع به صحبت با زن جوانی کرد که مشغول کار با کامپیوتر بود.
او در حالی که به کامپیوتری که این خانم مشغول تایپ با آن بود نگاه میکرد گفت: «با توجه به این که سالها در کار الکترونیک بودهام، همه این چیزها من را شگفتزده میکند. وقتی جوانتر بودم، این چیز در قفسههای شش پایی بود و تمام این اتاق را اشغال میکرد. »
این زن به زدن کلیدهای صفحه کلید ادامه داد. یوجین آرام خندید.
او گفت: « همهی این مدارهای چاپ شده و دیودها باورنکردنی است. وقتی من در کار الکترونیک بودم، یک قفسه شش پایی این چیز را در خود جای میداد. »
دانشمندی وارد اتاق شد و خودش را معرفی کرد. او از یوجین سنش را پرسید.
یوجین جواب داد: « اوه بگذار ببینم، پنجاه و نه یا شصت؟ » او هفتاد و دو سالش بود.
آن دانشمند شروع به تایپ با کامپیوتر کرد. یوجین لبخند زد و به کامپیوتر اشاره کرد، گفت: «میدانید، وقتی من در کار الکترونیک بودم، چند قفسه شش پایی این را در خود جای میداد!»